داستان دیوونه جون به حموم میرود رو بگوشید....
دیوونه جون که من باشم میخواست بره حموم
بعد تلفنش زنگ زد رفت تلفونو بر داره گفت
نه اون اولش بود اون مقدمه بود
حالا بگوش
من رفتم حموم حالا هم پارتی عصرونه رو راه میندازیم
ماه رمضون داره تموم میشه
تابستون داره تموم میشه
دوستای خوب داره تموم میشه
دل تنگیا داره تموم میشه
عشق و حال داره تموم میشه
به قول دوست خوبم محمدرضا که میگه شاعر میگه:اگه نگیم ونخندیم سوسیس میشیم و میگندیم:
یه دختریه همیشه.....
یه پسریه همیبشه....
یه دنیایی یه همیشه....
یه زندگیه همیشه....
بابا همه چیز هست ولی همیشه.....
همیشه وقت گریس..........
امروز رفتم کلاس بد نبود
من نمیخوام خاطره بنویسم میخوای یه چیزی مثل وب پارتی بسازم خوب کمک کنید دیگه